عزّت ، عدالت ، افتخار

افسوس که آنچه برده ام باختنی است * به شناخته ها تمام ناشناختنی است * برداشته ام هر آنچه باید بگذاشت * بگذاشته ام هر آنچه برداشتنی است

عزّت ، عدالت ، افتخار

افسوس که آنچه برده ام باختنی است * به شناخته ها تمام ناشناختنی است * برداشته ام هر آنچه باید بگذاشت * بگذاشته ام هر آنچه برداشتنی است

پنجشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۴ ق.ظ

۰

سیب و اسراف

پنجشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۴ ق.ظ

گنجشک ها روی درخت بزرگ حیاط شلوغ کرده بودند. هوا بهاری بود. نسیم خنکی می وزید. چند نفر از دوستان و آشنایان، در خانه امام رضا علیه السلام مهمان بودند. امام از اتاق مهمانان بیرون آمد. وقتی در ایوان ّ خانه پا گذاشت، صدای جیک جیک بچه پرستوها را شنید. به سقف ایوان چشم دوخت.
ِمدتها بود که پرستویی بر سقف چوبی ایوان، لانه گذاشته بود. امام علیه السلام هر وقت که از آنجا رد میشد، به لانه پرستو نگاه میکرد و خوشحال میشد. حالا دیگر جوجه هایش کمی بزرگ شده بودند. امام دید که پرستوی مادر از راه رسید. جوجه های گرسنه، دهانشان را از هم باز کردند. پرستوی مادر غذا در دهان یکی گذاشت و دوباره به آسمان پرواز کرد.
امام علیه السلام لبخند زد و به حیاط رفت. وضو گرفت. موقع برگشتن، در گوشه حیاط نگاهش به چیزی افتاد. کمی ایستاد و با تعجب به آن خیره شد. بعد جلو رفت و آن را برداشت. خیلی ناراحت شد. سرش را چندبار با افسوس تکان داد و از ناراحتی روی پلّه ایوان نشست. مهمانها که منتظر برگشتن امام علیه السلام بودند، از دیر کردنِ او نگران شدند. یکی از دوستان جوان امام، که از لای در متوجّه امام شده بود، بیرون آمد: «سرورم! چرا داخل نمیشوید؟» امام ساکت بود. جلوتر آمد و نگاهی به چهره امام انداخت: «سرورم! چیزی شما را ناراحت کرده است؟» امام علیه السلام سیبِ نیم خورده توی دستش را نشان داد و گفت: «چه کسی این میوه را اینطوری خورده؟» مرد جوان صدایش را بلند کرد: «چه کسی این میوه را اینطوری خورده؟» مهمانها از اتاق بیرون آمدند. مرد جوان، سیبِ نیم خورده را از امام گرفت و باز حرفش را تکرار کرد: «این سیب را کی خورده؟» یکی از آنها دست بر سینه گذاشت و گفت: «مولایم! از شما عذرمیخواهم... من این سیب را خوردهام»
امام علیه السلام از جا بلند شد. رو به او کرد و گفت: «چرا اسراف میکنی؟ چرا قدر نعمتهای خداوند را نمیدانی و به آن بی اعتنایی؟ مگر نمیدانی خدا اسرافکاران را به سختی عذاب میدهد؟» مرد باز دست به سینه ایستاد و از امام معذرت خواهی کرد.
امام علیه السلام با مهمانها به اتاق برگشت. وقتی همه در جای خود نشستند، امام رو به آنها کرد و گفت: [«دوستان من]! وقتی که به چیزی نیاز ندارید، بیهوده آن را تلف نکنید و اگر خودتان به آن احتیاج ندارید، به کسانی بدهید که به آن نیازمندند.»

منبع: کتاب مژده گل-داستانهایی از زندگی امام رضا علیه السلام (نویسنده: محمود پوروهاب -ناشر: انتشارات کتاب جمکران)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۹/۲۲
محمّد محمّدی

چرا اسراف می کنی؟

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی